نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

دسته گل نیکی خانم

معمولا وقتی نیکی خوابه من کترهام رو میکنم . یا صبح تا ساعت حدود 9 یا ظهر حدود 2-3 امروز مبعث رسول اکرم بود و ما میخواستیم عید دیدنی بریم خونه عزیزجون. صبح کیک هم درست کردم و همه چی آماده است دارم ظروف رو نو ماشین ظرفشویی میچینم و نیکی گوشی باباش دستشه و هم آهنگ گوش میده و وقتی در ظرفشویی رو باز میکنم سعی میکنه زود یه ظرفی چیزی رو برداره تند تند کارامو انجام میدم هی محبورم درشرفشویی رو باز کنم یه ظرف بذارم و زود درش رو ببندم  یهو توجهم جلب شد که صدای آهنگی که نیکی گوش میده کم و زیاد میشه بعد متوجه شدم گوشی بابایی داخل ماشین ظرفشوییه اگه دیر فهمیده بودم گوشی با ظرفا خوب شسته شده بود
29 خرداد 1391

بازی ، همبازی، حسادت، رقابت

نیکی و بهاره(3ساله)و ریحانه(3ونیم ساله) بازی میکنن دفعه قبل سر توپ دعواشون شد این دفعه توپ نیاوردیم واسشون بهاره یه چوب پیدا کرد و تو هوا چرخوند نیکی و ریحانه دنبال بهاره کردن و میخواستن چوب رو بگیرن بعد سر همون چوب دعواشون شد مامان بهاره با یه ترفندی چوب رو گرفت و از چشم بچه ها دور کرد یکی رفت رو ماشین نشست این 3 تا سر جا باز باهم دعواشون شد جداشون کردیم نیکی گفت آم اون 2 تا هم خواستن من داشتم از آب خواستن نیکی وقت خوابیدن میگفتم 3 تایی آب خواستن و داد و بیداد کردن خلاصه از پس این 3 تا بچه برنیومدیم .درست  و حسابی هم بازی نکردن . نیکی رو بغل کردم که بیایم خونه اونا هم بغل خواستن و مجبور شدیم بیایم خونه ...
29 خرداد 1391

بازیهای مورد علاقه

نیکی بیشتر از بازی با وسایل بازی دوست داره با آدما ارتباط برقرار کنه دیروز تو پارک وقتی گذاشتمش رو سرسره چشمش به فواره ها افتاد میخواست از پله ها فرار کنه وقتی اومد پایین چشمش جز آب چیزی رو نمیدید از رو چمن و... رد شد که به آب برسه اونقد ذوق زده دستاش رو باز کرده بود و هی آب آب میگفت که فک میکردی که از قحطی اومده کلی هم آب بازی کرد و خیس شد تو حموم یه ظرف آب واسه روز مبادا گذاشتم (گاهی آب قط میشه) راهش اونطرفی بخوره میره دست میکنه توش و میماله به صورت و گردن و بدنش. دیشب ماستی رو آورده بودم بخوره رو میمالید به گردنش اینم یه بازی جدیده بیشتر به آدما نگاه میکنه و سعی میکنه کارهاشون رو تقلید بکنه رفته بودیم جزیره بادی استخر توپ . همش...
23 خرداد 1391

پایان 17ماهگی

عزیزدل مامانی از دیروز(91.3.20) وارد 18 ماهگی شد قشنگه ،جالبه ،هیجان انگیزه ،هر روز تازه تر، نوتر خلاصه که هر روز یه حرف تازه واسه گفتن داره بچه موجودیه که هیچوقت تکراری نمیشه هر روزش با دیروزش فرق داره خوشجالم نیکی رو دارم خوشحالم 17 ماه دارم باهاش زندگی و کیف و حال میکنم روزای بیحوصلگیم سعی میکنم با نیکی باشم تا شاد بودن پرجنب و جوش بودن ساده گرفتن راحت خندیدن رو ازش یاد بگیرم دوسش دارم نه عاشقشم خدایا ازت متشکرم
21 خرداد 1391

باباجا

اونقدی که به بابام علاقه داره و مثل چسب بهش چسبیده فک نکنم کس دیگه ای رو دوست داشته باشه تا از جلو چشمش دور میشه صدا میزنه بابا جا(یعنی همون باباجان) اما خداییش هم باباجا خیلی دوسش داره و هم همه چیز در اختیارش میذاره هم وقتی باهاشه از جون و دل واسش مایه میذاره پا به پاش شیطونی میکنه به هم میریزه آب بازی میکنه دنبال بازی و توپ بازی و... خدا هر دوشون رو حفظ کنه     اینم نمونه ای از آب بازی تو آبنمای پارک   ...
19 خرداد 1391

مامانو باش:)

امشب زیاد حالم خوب نبود یه کم گرفته بودم نمیخواستم ببرمت پارک .تو هم انگار فهمیده بودی و سرگرم شده بودی که سر و کله آیلین(7ساله ) و سپهر(5ساله) پیدا شد اومده بودن دنبالت که بری بازی با اصرار اونها حاضر شدیم و رفتیم پایین بلوک یه کم بازی کردی و آم خواستی دیدم خونه نون نداریم گفتم بریم هم یه دور بزنیم هم پارک بریم هم نون بگیریم . سوار ماشین شدیم دیدم بنزین هم نداریم پس پارک نزدیک رفتیم  بازی کردی و کلی جنب و جوش یادت افتاد گشنه ته بردمت چیزی واست بگیرم کیف پولمو جا گذاشته بودم هیچی همراه نداشتم ای داد بیداد حالا تو هم راه میری هر کی هر چی میخوره وا میستی و میگی آم عجبا سوار شدیم برگشتیم نه نونی نه آمی خدا هیچکسی رو اینطوری ضایع نکنه عزی...
18 خرداد 1391

یه خواب راحت

آخییییی امشب په راحت خوابیدی نفسم. ساعت 6 بعدازظهر هنوز آفتاب بود رفتیم بیرون و بازی و پارک و ساعت 9 تو تاریکی برگشتیم فقط در این حد که دست و صورتت رو بشورم و لباست رو عوض کنم دووم آوردی غذا آوردم ولی فقط دنبال پتوت میگشتی و ساعت 9ونیم روی تختت خوابت برد امیدوارم همیشه شاد و سلامت و خوشحال باشی گلکم     فردا نوشت: فک میکردم راحت تر از شبای قبل میخوابی ولی بیشتر از شبای قبل بیدار شدی هی آب میخواستی بعدا آم میخواستی ساعت 3صبح هم بیدار شدی دیگه خوابت نمیبرد فکر میکردی صبح شده دیگه رسما دیوونه داشتم میشدم که خودت ترجیح دادی دوباره بخوابی ...
18 خرداد 1391

این چیه؟

بزرگترین سوال نیکی در زندگی جستجوگرش این سیه این؟(این چیه این؟) گاهی با همین یه سوال ساده بیدار میشه و با همین سوال چشماش رو میبنده ...
16 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد